آتوساآتوسا، تا این لحظه: 14 سال و 19 روز سن داره

مادرانگی های من

تصویری از یک مادر

امروز برای اولین بار پری کوچک من نقاشی مادرش را کشیده بود. البته من که چیزی نفهمیدم از آن خطهای در هم و برهمی که روی صفحه بود ولی خودش میگفت که  مرا کشیده.قطعا همینطور بود. خوب...مغر فندقی مرا چه به درک آنهمه عظمت...آنهمه بزرگی.. نازنین دخترکم میگفت:" مادر تو رو کشیدم با موهای فرفری!!! و من که غرق در تعجب به خاطر موهای فرفری خودم بودم پرسیدم:" مگه موهای من فرفریه؟" :" نه دیگه مادر...الان داری میری عروسی!"
22 تير 1392

خانه کوچک ما

امروز احمد برایم چند جعبه آورد.کم کم زمانش دارد میرسد که بارو بندیلم را جمع کنم و از این خانه بروم.هر چند که هنوز مانده تا روز موعود ولی خوب من را که میشناسید کمی عجول هستم و از اینکه در دقیقه 90 کارهایم را بکنم بیزارم. اولین جعبه ای که جمع شد اسباب بازیهای دخترکم بود.حالا دارم کریستالها را در جعبه میچپانم. عجب حس متفاوتی است!!! یک لحظه بغض گلویم را میگیرد. .صبر میکنم و به خانه ای که سالها تویش بوده ام با دقت نگاه میکنم.همه جایش پر است از من!!! روزی که به این خانه آمدیم را یادمان است.هنوز خانه خالی بود و با احمد آمده بودیم که خانه را تمیز کنیم. یادم است روی اپن نشسته بودم و داشتم شیرینی که مادرشوهرم آورده بود را میخوردم.یادش بخیر......
14 تير 1392

آتوسا در راه دندانپزشکی

قدیم وقتی بچه ای رو میخواستند ببرند دندانپزشکی(که من گمان نمیکنم اصلا کسی بچه اش را به دندانپزشکی میبرده!!!)  تنها نگرانی که نداشتند احساسات کودک بود... اگر نزد دکتر میرفتند و بچه گریه میکرد چند عدد فحش نثارش میکردند تا حالش بهتر شود... اگر دهانش را باز نمیکرد تا دکتر دندانهایش را ببیند، مشتی در پوز کوچکش میزدند یعنی اینکه بگشا آن دهان صاحب مرده ات را... خلاصه که کودک در زمان قدیم  کلا موجود با ارزشی حساب نمی شد... و اما در زمان حال.. ما حدود یک ماهی است که تصمیم گرفتیم که بلبل کوچکمان  را به دندانپزشکی ببریم... فقط خدا میداند که چه پروسه سختی را پشت سر گذاشتیم...باور کنید از پروژه دانشگاه به مراتب سخت تر بود... ...
10 تير 1392

مادر عصبانی

میدونی دلم میخواد محکم بزنم توی صورتش...یا شاید هم با مشت بکوبم توی سرش...نه،نه اصلا دلم میخواد زیر پاهام لهش کنم...یا با همین دستهام چنان فشارش بدم که بمیره...اره واقعا دلم میخواد بمیره!!! وقتی پای دوردانه میاد وسط دلم برای هیچکس و هیچ چیز نمیسوزه...مهمترین اولویت برای من،همین دخترکی است که به تازگی یک متر شده و دیگر 95 سانتی نیست!!! باور کنید هر جا دوروبرم باشه عصبی میشم...اخه شما نمیدونید که چقدر آتوسای من رو اذیت میکنه...آزارش میده و دخترک من هیچ کاری نمی تونه بکنه...خوب بچه است دیگه...اونم فقط زورش به همین بچه میرسه... همین الان که دارم براتون مینویسم باز اومده خونه ما...فکر میکنه ما واقعا خیلی خوشمون میاد ازش... دلم میخواست ...
2 تير 1392

روزهایی برای گریستن

عصر روز جمعه است... نور خورشید از لای پنجره افتاده روی فرش ...یه نور کم حال و بی رمق... صدای کولر رو میشنوم...به نظر اونم پریشون میاد...گیج...سرگردان... خونمون عجیب ساکته...از اون سکوتهای لعنتی که دلت میخواد بشکنه... از پنجره بیرون رو نگاه میکنم...همه چیز برام دلگیر و غمگینه... احمد و آتوسا رفتند خونه مادرشوهرم و من تنها با غم توی دلم نشستم... از اون لحظه هایی که غربت وجودش رو داره به رخم میکشه...صداشو میشنوم...همیشه توی وجودم باهاش میجنگم ولی جالبه که انگار اون خیلی از من قویتره...همیشه اون برنده میشه و من می مونم و یه بغض گنده توی گلو و اشکهایی که همه  تلاشم رو میکنم تا نریزند روی گونه هام... ساعت رو نگاه میکنم...
2 تير 1392
1